۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

حکایت های رقاصه...




حکایت آرزوهای بیهوده و انتلکتوئل ای ام، حکایت بوسه های دور و ناآشنایم بماند برای بعد، در خواب شاید، پس از مرگ.
حکایت کوچه خوش تر است که چشم هام را بدجوری سوزانده و سرفه هام که هنوز صاف نشده:




من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار







بچه ها، زن ها
مردها، آن ها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من
درین ساعت سراسر
کشته گشتند











تا صبحدمان در این شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جاتر
دیواری در سرای کوران
 




 
 




۱ نظر:

  1. بیا تو رو خدا یه کمی هم از شادی بگو تا زیر سنگینی این پست له نشیدم.
    هر چند خیلی وصف حال بود.

    پاسخحذف