حکایت آرزوهای بیهوده و انتلکتوئل ای ام، حکایت بوسه های دور و ناآشنایم بماند برای بعد، در خواب شاید، پس از مرگ.
حکایت کوچه خوش تر است که چشم هام را بدجوری سوزانده و سرفه هام که هنوز صاف نشده:
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار
بچه ها، زن ها
مردها، آن ها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من
درین ساعت سراسر
کشته گشتند
مردها، آن ها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من
درین ساعت سراسر
کشته گشتند
تا صبحدمان در این شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جاتر
دیواری در سرای کوران
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جاتر
دیواری در سرای کوران
بیا تو رو خدا یه کمی هم از شادی بگو تا زیر سنگینی این پست له نشیدم.
پاسخحذفهر چند خیلی وصف حال بود.