۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

در سوگ حسین (ع)







تو مکن تهدیدم از کشتن که من
تشنه ی زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنی است
مردن عشاق خود یک نوع نیست

او دو صد جان دارد از نور خدا
وان دو صد را می کند هر دم فدا

اقتلونی اقتلونی یا سقا
ان فی قتلی حیاه فی حیاه




و اكنون حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه تاريخ، در كنار فرات شهادت بدهد:
شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاريخ.
شهادت بدهد به نفع محكومان اين جلاد حاكم بر تاريخ.
شهادت بدهد كه چگونه اين جلاد ضحاك، مغز جوانان را در طول تاريخ مي‌خورده است.با علي اكبر (ع) شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام جنايت‌ و در نظامهاي جنايت چگونه قهرمانان مي‌مردند. با خودش شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام حاكم بر تاريخ چگونه زنان يا اسارت را بايد انتخاب مي‌كردند و ملعبه حرمسراها مي‌بودند يا اگر آزاد بايد مي‌ماندند بايد قافله‌دار اسيران باشند و بازمانده شهيدان، با زينبش!
و شهادت بدهد كه در نظام ظلم و جور و جنايت، جلاد جائر بر كودكان شيرخوار تاريخ نيز رحم نمي‌كرده است. با كودك شيرخوارش!
و حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه جنايت تاريخ به‌ سود كساني كه هرگز شهادتي به سودشان نبوده است و خاموش و بي دفاع مي‌مردند، شهادت بدهد.
دکتر شریعتی

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

هجرت نور...






گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

شب یلدا، شب یادها













آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ او دمبدم از چشمه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست، دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری ست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

تولد شاعر ما مبارک...





نمي‌خواستم نام  چنگيز را بدانم
نمي‌خواستم نام  نادر را بدانم
نام شاهان را
محمد ِ خواجه و تيمور لنگ،
نام خفت‌دهنده‌گان را نمي‌خواستم و
خفت چشنده‌گان را.

مي‌خواستم نام تو را بدانم.
 
و تنها نامي را که مي‌خواستم
ندانستم.
--- احمد شاملو، مدایح بی صله

«این توده حافظه‌ی تاریخی ندارد، حافظه‌ی دسته‌جمعی ندارد.»
«جوانی‏ ما سراسر با دغدغه‏ی آزادی‏ گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همين دغدغه‏ می‏زيید و آن را در هر جا که مجال پيدا کند به ‏زبان می‏آورد. اما اين ‏نسل پوياتر و پربارتر است. سال‏های جوانی‏ ما در رؤيای ‏مبارزه به ‏سر آمد اما اين ‏نسل، راست در ميدان مبارزه به‏ جهان ‏آمده. تفاوت در اين ‏است»


روزهایی که پرشتاب بر ما می‌گذرند، شاید در خود نویدی را پنهان کرده ‌باشند، نوید این‌که ما حافظه‌ی از دست رفته‌ای را باز می‌یابیم. به عبارتی دیگر، نسل جوان ما، حافظه‌ی از دست رفته‌ی تاریخ ما را احضار می‌کند. نام‌هایی را که باید می‌دانستیم و ندانستیم.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

سازم شکسته...






سازم شکسته...
برای من که می­خواستم حیاتم را برای چیزهای به ظاهر بیهوده تباه کنم و دلم می­خواهد بدوم به دنبال بوسه­ای دور و ناآشنا...
سخته که قلبم دست از غم این روزا برنمیداره.
اگه بخوام درست بنویسم Ramme))!
موقع تلفظش حلق پر میشه از نفس مثل قلب که پر میشه از درد و چشم که پر میشه از اشک.
می­دونم خیلی بی­معنی و درهم برهمه، و بی­آهنگ، اما
کابوس که به درازا بکشه و ملودی خاموش، کلمات دیوونه­­وار بیرون میریزه، آدم دلش میخواد سرفه­هاشو با کلمات صاف کنه.

"كوچه ها باريكن دكونا بسته ست
خونه ها تاريكن طاقاشكسته ست
ازصداافتاده تاروكمونچه
مرده مي برن كوچه به كوچه
نگا كن مرده ها به مرده نمي رن
حتي به شمع جون سپرده نمي رن
شكل فانوسين كه اگه خاموشه
واسه نفت نيست،هنوز،يه عالم نفت توشه
جماعت من ديگه حوصله ندارم
به خوب اميدوازبد گله ندارم
گرچه از ديگرون فاصله ندارم
كاري باكاراين قافله ندارم
كوچه ها باريكن دكونا بسته ست
خونه ها تاريكن طاقاشكسته ست
ازصداافتاده تاروكمونچه
مرده مي برن كوچه به كوچه
كوچه ها باريكن دكونا بسته ست
خونه ها تاريكن طاقاشكسته ست"



"شنبه روز بدي بود
روزبي حوصلگي
وقت خوبي كه مي شد
غزلي تازه بگي
ظهريكشنبه ي من
جدول نيمه تموم
همه خونه هاش سياه
روي خونه جغدشوم
صفحه ي كهنه ي يادداشت هاي من
گفت دوشنبه روز ميلادمنه
اماشعرتومي گه كه چشم من
تونخ ابره كه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
غروب سه شنبه خاكستري بود
همه انگارنوك كوه رفته بودن
به خودم هي زدم از اينجا برو
اما موش خورده شناسنامه ي من
عصرچهارشنبه ي من
عصرخوشبختي ما
فصل گنديدن من
فصل جون سختي ما
روز پنجشنبه اومد مثل سقاهك پير
رونوكش يه چيكه آب گفت به من بگيربگير!
جمعه حرف تازه يي برام نداشت
هرچي بود،پيش ترازاينها گفته بود"


دست­هام را به هم میسایم، ایمانم میگه تاریکیو نبین حتی حس نکن، میگه نگو تاریکی، بگو فقدان نور، میگه طلوع بعد از غروب میاد و این توالی هستیه. بازیه نوره اصلا، واسه امتحانه که نورو بشناسی، بفهمی، سر بکشی مثل نفس.
و من تسلیم ایمانمم.
می­دانم، می­دانم، حداقل بزار گریه کنم، با ایمان و شرمسار گریه کنم.
آه.
عبور از گردنه­ی ناامیدی سفر ناگزیر هرانسانه.
سرعتم را کم می­کنم، لبخند و آرام بپیچ.

سرده هر چند اما، گل یخ آب می­دم!!!!! لمس می­کنم، نگاه میکنم ، با ایمان به نور.





Parlez-vous francais











Parlez-vous francais?
Je suis sad.
Parlez-vous francais?
I feel bad.

How do you say
"Ce soir vous etes
si belle"?

I only know
A word or so,
Like "Cat" and "School" --
Je suis fool.

Parlez-vous francais?
Please say "oui".
Parlez-vous francais?
Speak to me.

How do you say:
"Vous etes jolie,
Mam'selle?
Cherie,
Where do I commencer,
If you won't parler francais
with me?

Parlez-vous francais?
Say you do.
Parlez-vous francais?
Tell me true.

How do you say:
"Je suis unhappy
fella"?
Cherie,
Adieu to drinks and danser,
If you won't parler francais
with me.

Adieu to drinks and danser,
If you won't parler francais
with me.



۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شب پر ستاره






Starry, starry night.
Paint your palette blue and grey,
Look out on a summer’s day,
With eyes that know the darkness in my soul.
Shadows on the hills,
Sketch the trees and the daffodils,
Catch the breeze and the winter chills,
In colors on the snowy linen land.
Now I understand what you tried to say to me,
How you suffered for your sanity,
How you tried to set them free.
They would not listen, they did not know how.
Perhaps they’ll listen now.
Starry, starry night.
Flaming flowers that brightly blaze,
Swirling clouds in violet haze,
Reflect in Vincent’s eyes of china blue.
Colors changing hue, morning field of amber grain,
Weathered faces lined in pain,
Are soothed beneath the artist’s loving hand.
Now I understand what you tried to say to me,
How you suffered for your sanity,
How you tried to set them free.
They would not listen, they did not know how.
Perhaps they’ll listen now.
For they could not love you,
But still your love was true.
And when no hope was left in sight
On that starry, starry night,
You took your life, as lovers often do.
But I could have told you, Vincent,
This world was never meant for one
As beautiful as you.
Starry, starry night.
Portraits hung in empty halls,
Frameless head on nameless walls,
With eyes that watch the world and can’t forget.
Like the strangers that you’ve met,
The ragged men in the ragged clothes,
The silver thorn of bloody rose,
Lie crushed and broken on the virgin snow.
Now I think I know what you tried to say to me,
How you suffered for your sanity,
How you tried to set them free.
They would not listen, they’re not listening still
Perhaps they never will

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

حقیقت

        

                                         
اي بسا شيرين كه چون شكر بود    
ليك زهر اندر شكر مضمر بود
آن كه زيركتر، به بو بشناسدش  
  و آن دگر چون بر لب و دندان زدش
 پس لبش ردش كند پيش از گلو   
  گر چه نعره مي زند شيطان« كلوا »
و آن دگر را در گلو رسوا شود
و آن دگر را در بدن پيدا شود
و آن دگر را در جگر سوزش دهد
خرج آن بر دخل آموزش دهد
و آن دگر را بعد مرگ از قعر گور
و آن دگر را روز ايام و نشور

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

این چه جهانیست





به نام حق


این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت.

این چه جهانیست؟!
این چه بهشتیست؟!
این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست؟!
این چه جهانیست؟
این چه بهشتیست , در آن خوردن گندم خطاست؟!
این چه بهشتیست؟
آی رفیق این ره انصاف نیست
آی رفیق این ره انصاف نیست
این جفاست.
راست بگو راست بگو راست
فردوس برینت کجاست؟
راست بگو راست بگو راست
فردوس برینت کجاست؟

راستی آنجا هم
راستی آنجا هم
هرکس و ناکس خداست؟
راست بگو راست بگو راست
فردوس برینت کجاست؟

بر همه گویند که هشیار باش
بر همه گویند که هشیار باش
بر در فردوس نشیند کسی
تا که به درگاه قیامت رسی
از تو بپرسند که در راه عشق
پیرو زرتشت بدی یا مسییح؟
پیرو زرتشت بدی یا مسییح؟
دوزخ ما چشم به راه شماست
دوزخ ما چشم به راه شماست
راست بگو راست بگو راست
آنجا نیز
باز همین ماجراست؟!؟!
راست بگو راست بگو راست
فردوس برینت کجاست؟!

این همه تکرار مکن می هماست
کفر مگو شکوه مکن بر خدات
پای از این در که که نهادی برون
در قل و زنجیر برندت بهشت


وای به حالت هما ی
وای به حالت
وای به حالت هما ی
وای به حالت
این سر سنگین تو از تن جداست.

نه ,,نه,, نه
توبه کنم باز,
حق با شماست

نه ,,نه,, نه
توبه کنم باز,
حق با شماست

شعر از همای
باتشکر از همای(پرهام)

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

سرزمین من خسته – خسته از جفایي




بی آشیانه گشتم
خانه به خانه گشتم
بی تو همیشه با غم
شانه به شانه گشتم
عشق یگانه من
از تو نشانه من
بی تو نمک ندارد
شعر و ترانه من
سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
بی سرود و بی صدایی
سرزمین من
دردمند بی دوایی
سرزمین من
سرزمین من
کی غم تو را سروده؟
سرزمین من
کی ره تو را گشوده؟
سرزمین من
کی به تو وفا نموده؟
سرزمین من
ماه و ستاره من
راه دوباره من
در همه جا نمیشه
بی تو گزاره من
گنج تو را ربودند
از از بهر عشرت خود
قلب تو را شکسته
هر که به نوبت خود
سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
بی سرود و بی صدایی
سرزمین من
دردمند بی دوایی
سرزمین من
سرزمین من
مثل چشم این ستاره
سرزمین من
مثل دشت پر غباره
سرزمین من
مثل قلب داغداره
سرزمین من


و اما عشق...





و اما عشق...



عشق یعنی لبخند
نرم، نازک، شکستنی اما
ابدی

عشق، خاموش ناشدنی،
، کم سو اما همیشگی.

هماهنگ با ملودی
نه تند نه کند

عشق کافر است و به کفر مومن

عشق قائم به قاعده، نه در طول قاعده
عشق خالق قاعده، خرق عادت!
عشق پر از شکر، بی گلایه

نرم، نازک، شکستنی اما
ابدی

تنها دوست مرگ، رفیق همه چیزهای تکراری
همنشین همه خاطرات، بی هیچ سانسور

عشق تنها زبان مشترک آدمکای رنگ رنگ.

عشق تنها رسم دعا
عشق تنهایی مسرور اشکها


عشق، صریح اما با حوصله
پر از صبر،پر از شکر، پر از درد

تنها دوست درد، تنها رفیق سوختن
همنشین سادگی، آزادگی ، زندگی

زلال و شفاف مثل روح ،آینه ، بی هیچ ریا

تقیه فراموش باد.

عشق بی بهانه  بی چشمداشت ، مال خود خودت

پر از تکرار، لبریز از کهنگی، روح همه اشیا قدیمی پاک شده از همه لیست ها.

عشق حدیث تکراری بی سابقه

عشق روح محافظ همه گنج ها

نرم، نازک، شکستنی اما
مثل طفل چند روزه ، از همه به زنده بودن مصمم تر، بی دلیل بی آرزو.

و اما عشق...

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه



شما که ساز می زنی ،خودت هم میخونی ،خیلی هم خوب می رقصی!
دیده ای همیشه آواز از سکوت شروع میشود؟!
هجاهای سکوت می دود میان ملودی،
ملودی که تازه آغاز شده ،جا باز می کند
و هجاهای سکوت کوتاه تر،پراکنده تر
تا آخرین لحظه، خالی از سکوت! ممتد و یک نفس...

می دانی چرا فریاد با سکوت آغاز می شود؟ و بغض با لبخند؟

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

دریاب مرا



تو ازمیان سایه ها میگذری،
    و سایه ی جمالت روی حباب های دریای مواج زندگی ام.
       به ساحل می رسند و محو می شوند
          می دوم،
            به  دنبال  سایه هایت
              و می رود حباب به ناکجا.
                 تو زودتر رفته ای،
                  گویی مرا به دریا می خوانی،
                    به دورها، به نورها و شورها
                    




                       رنجورم و وامانده، زورقی نیست به ساحل پیدا.
                        حیران ،برهنه، از نفس افتاده،



                            دریاب مرا.
          

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه



و فکر کن که چه تنهاست
                         اگر که ماهی کوچک

                                           دچار آبی دریای بیکران باشد.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

تو







من فکر میکنم تو زمستان می آیی.در یک روز سپید زمستانی،کاملا ابری! و میدانی که هر زمستان کسی منتظر توست.کسی دلش میخواهد جای پای تو را روی برف ها دنبال کند.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

فایده ای نداره!








فایده ای نداره!
قلم را روی کاغذ فشار میدهم و میکشم محکم،جیییییییر!
میکشم روی پوست شب، میکشم روی همه سیاهی ها،میکشم محکم جییییییر!

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه


...و در آغاز هیچ نبود و تنها کلمه بود و کلمه خدا بود.